وفا
دختر در کتابخانه دانشگاه مشغول مطالعه بود.پسر جوانی کنارش آمد و در گوشش آرام گفت میتوانم اینجا بنشینم؟
دختر با صدای بلند گفت من امشب خانه ات نمی آیم.همه دانشجویان که در کتابخانه بودندبا تعجب به پسر نگاه کردند.
پسرک شرمنده شد و رفت در گوشه ای نشست مشغول مطالعه شد.پس از مدتی دختر وسایلش را جمع کرد وقتی داشت از کتابخانه خارج میشدرفت و در گوش پسر گفت من روانشناسی خواندم میدانم کاری کردم که خجالت زده بشی.پسر بلند داد زد اوه یک شب 200 دلار زیاده.همه دانشجوها با نفرت به دختر نگاه کردند.پسرک چشمکی زد و گفت من هم حقوق میخوانم.میدانم چگونه یک بیگناه را گناهکار کنم.
به افتخار همه بچه های حقوق
نوشته شده در چهارشنبه 92/8/15ساعت
11:34 عصر توسط هم نفس نظرات ( ) |
آخرین مطالب
Design By : LoxTheme.com |